چیزی را کج کردن. (فرهنگ فارسی معین). داشتن بغیر استقامت. نه بر استقامت و راستی قرار دادن. به جانبی متمایل نگاه داشتن. - کج دار و مریز، متمایل داشتن چیزی و فرو نریختن محتوی آن. متعاقب عملی، به مهارت و تردستی نقیض آن عمل کردن چنانکه خللی ببار نیاورد: کرد خون همه بگردن زلف گفت کج دار طره را و مریز. کمال خجندی (از آنندراج). یارب تو جمال آن مه مهرانگیز آراسته ای به سنبل عنبربیز پس حکم همی کنی که در وی منگر این حکم چنان بود که کج دار و مریز. (منسوب به خیام). - امثال: جامی که به دست تست کج دار و مریز. (از امثال و حکم). (تعبیر مثلی) چون کوزۀ آب را به جانبی متمایل کنند عادتاً آب از لوله یا دهانۀ آن ریزد ولی طوری بدقت و احتیاط آن را باید نگاه دارند که در عین کجی فرونریزد، از این رو این تعبیر برای لطف و قهر، مهربانی و سختگیری و امثال آن آید. (از فرهنگ فارسی معین) : کج دار و مریز ساقی دهر می بین و مکن حواله بر غیر. ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). - ، احکامی که بجا آوردن آن دشوار باشد. (از غیاث اللغات). - ، دفعالوقت و عذر و بهانه. (ناظم الاطباء). به تأخیر انداختن. (فرهنگ فارسی معین). - ، مکر. (ناظم الاطباء). - کج دار و مریز کردن، مماشاه و مداراکردن: نه از رحم است گر خونم نریزد چشم فتانش که کج دار و مریزی می کند برگشته مژگانش. محسن تأثیر (از آنندراج)
چیزی را کج کردن. (فرهنگ فارسی معین). داشتن بغیر استقامت. نه بر استقامت و راستی قرار دادن. به جانبی متمایل نگاه داشتن. - کج دار و مریز، متمایل داشتن چیزی و فرو نریختن محتوی آن. متعاقب عملی، به مهارت و تردستی نقیض آن عمل کردن چنانکه خللی ببار نیاورد: کرد خون همه بگردن زلف گفت کج دار طره را و مریز. کمال خجندی (از آنندراج). یارب تو جمال آن مه مهرانگیز آراسته ای به سنبل عنبربیز پس حکم همی کنی که در وی منگر این حکم چنان بود که کج دار و مریز. (منسوب به خیام). - امثال: جامی که به دست تست کج دار و مریز. (از امثال و حکم). (تعبیر مثلی) چون کوزۀ آب را به جانبی متمایل کنند عادتاً آب از لوله یا دهانۀ آن ریزد ولی طوری بدقت و احتیاط آن را باید نگاه دارند که در عین کجی فرونریزد، از این رو این تعبیر برای لطف و قهر، مهربانی و سختگیری و امثال آن آید. (از فرهنگ فارسی معین) : کج دار و مریز ساقی دهر می بین و مکن حواله بر غیر. ابوالفیض فیاضی (از آنندراج). - ، احکامی که بجا آوردن آن دشوار باشد. (از غیاث اللغات). - ، دفعالوقت و عذر و بهانه. (ناظم الاطباء). به تأخیر انداختن. (فرهنگ فارسی معین). - ، مکر. (ناظم الاطباء). - کج دار و مریز کردن، مماشاه و مداراکردن: نه از رحم است گر خونم نریزد چشم فتانش که کج دار و مریزی می کند برگشته مژگانش. محسن تأثیر (از آنندراج)
روی تافتن. روی برتافتن. روی برگرداندن. اعراض کردن: گرفته پای تختش را فلک رخ نتابدجاودانه بخت از او رخ. قطران تبریزی (از جهانگیری). شبی رخ تافته زین دیرفانی به خلوت در سرای ام هانی. نظامی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست. سعدی. و رجوع به رخ تابیدن شود
روی تافتن. روی برتافتن. روی برگرداندن. اعراض کردن: گرفته پای تختش را فلک رخ نتابدجاودانه بخت از او رخ. قطران تبریزی (از جهانگیری). شبی رخ تافته زین دیرفانی به خلوت در سرای ام هانی. نظامی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست. سعدی. و رجوع به رخ تابیدن شود
پشت کردن. چهره رابسوی دیگر متوجه کردن. روی برگردانیدن: آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب. مولوی. ره این است رو از حقیقت متاب. سعدی (بوستان). ، گریختن. فرار کردن
پشت کردن. چهره رابسوی دیگر متوجه کردن. روی برگردانیدن: آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب. مولوی. ره این است رو از حقیقت متاب. سعدی (بوستان). ، گریختن. فرار کردن
غلط بازی کردن. خطا باختن (با وجود مهارت یا عدم آن). (فرهنگ فارسی معین) ، دغل کردن در بازی و مکر کردن و فریب دادن. (از ناظم الاطباء) : راست خوانی کنند و کج بازند دست گیرند و در چه اندازند. نظامی. هر کس از مهرۀ مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه. حافظ. برده بودی و داوت آمده بود چون تو کج باختی کسی چه کند. (انوار سهیلی). ، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین)
غلط بازی کردن. خطا باختن (با وجود مهارت یا عدم آن). (فرهنگ فارسی معین) ، دغل کردن در بازی و مکر کردن و فریب دادن. (از ناظم الاطباء) : راست خوانی کنند و کج بازند دست گیرند و در چه اندازند. نظامی. هر کس از مهرۀ مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه. حافظ. برده بودی و داوت آمده بود چون تو کج باختی کسی چه کند. (انوار سهیلی). ، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین)
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) : طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب. ناصرخسرو. وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب. مسعودسعد (دیوان ص 24). چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن. نظامی. گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر نتابی. نظامی. وگر زلفم سر از فرمانبری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به. حافظ. ، اعراض کردن. روی برگرداندن: کسی کو بتابد سراز راستی کژی گیردش کار در کاستی. فردوسی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. چو بنهاد عقل تو رأی صواب ز رأی صواب خرد سر متاب. ؟ (از سندبادنامه ص 346). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی. نظامی. مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم کشد در طناب. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از خدمت متاب. سعدی. هرکه ز طوفان بلا سر بتافت آب رخ نوح پیمبر نیافت. خواجوی کرمانی
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) : طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب. ناصرخسرو. وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب. مسعودسعد (دیوان ص 24). چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن. نظامی. گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر نتابی. نظامی. وگر زلفم سر از فرمانبری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به. حافظ. ، اعراض کردن. روی برگرداندن: کسی کو بتابد سراز راستی کژی گیردش کار در کاستی. فردوسی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. چو بنهاد عقل تو رأی صواب ز رأی صواب خرد سر متاب. ؟ (از سندبادنامه ص 346). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی. نظامی. مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم کشد در طناب. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از خدمت متاب. سعدی. هرکه ز طوفان بلا سر بتافت آب رخ نوح پیمبر نیافت. خواجوی کرمانی